جواد مرشدی: تجاوز گسترده رژیم بعث تا دندان مسلح عراق به خاک ایران در حالی صورت گرفت که ارتش جمهوری اسلامی ایران به واسطه شرایط ناشی از انقلاب توان و آمادگی لازم برای مقابله را نداشت و شاید دشمن نیز بر همین اساس با خیال باطل فتح ۶ روزه ایران دست به اینکار زد.
در چنین شرایطی یکی از یگانهای کارآمد که با وسایل و تجهیزات مناسب و با بهرهگیری از زبدهترین و شجاعترین خلبانان نقش تعیینکنندهای را درشگل گیری عملیات ها ایفا کرد نیروی هوایی ارتش بود. از شناسایی و تخریب پُل معلق عراقی ها در خرمشهر گرفته تا نا امن کردن فضای بغداد در کنفراس سران غیر متعهد ها.
حالا ۴۴ سال از آغاز جنگ گذشته ولی یاد وخاطره غیور مردان ایرانی هنوز بر سر زبان ها ست.یکی از این خلبانان زبده سرتیپ دوم منصور کاظمیان است،وی که در عملیات روی بغداد و بمباران پالایشگاه، نیروگاه اتمی، پایگاه الرشید یا ساختمان اجلاس در این شهر کمک خلبان شهید دوران بوده میهمان کافه خبر “خبرآنلاین “بود.
با خلبان کاظمیان در مورد این عملیات مهم و نحوه اجکت و در نهایت اسارت وی گفتگویی کردیم که در پی می آید:
چه شد که وارد نیروی هوایی شدید؟
همه آدمها پرواز را دوست دارند و من از زمانی که مدرسه میرفتم، به پرواز علاقه داشتم و سال ۵۱ که دیپلم گرفتم، وارد نیروی هوایی شدم و دو سال در ایران دوره زبان و پرواز مقدماتی دیدیم و بعد در سال ۵۳ رفتم آمریکا و سال ۵۵ هم برگشتم و مشغول پرواز با F۴ یا فانتوم شدم ، در سال ۵۷ برای یک ماموریت چندماهه به بوشهررفتم و بعد هم رفتم بندرعباس که اول جنگ ما بندرعباس بودیم.
یعنی اول جنگ به بندرعباس اعزام شدید؟
آبان ۵۷ بود که ما منتقل شدم به بندرعباس و آنجا بودم که جنگ شروع شد.
تا زمان اسارت هم از بندر عباس پرواز می کردید؟
خیر،ما خلبانهای بندرعباس یک تعدادمان بندرعباس میماندیم که گشتزنی هوایی انجام میدادیم و تعداد زیادی از ما به پایگاههایی مثل بوشهر و همدان که درگیر جنگ بودند ماموریت میرفتیم و دو هفته آنجا بودیم، ماموریت انجام میدادیم و یک هفته میآمدیم و استراحت میکردیم و دوباره دو هفته میرفتیم آنجا.
شما دو سال بعد از جنگ، اسیر شدید. در این مدت در چه عملیاتهای مهمی حضور داشتید؟
من در این دو سال، ۳۰ ماموریت جنگی انجام دادم؛ هم داخل خاک عراق و هم داخل خاک خودمان. دو تا از هواپیماهای عراق را هم سرنگون کردم.
اجکت را فقط همان یک بار در عراق انجام دادید؟
بله.
شما با خلبان اسکندری هم هم دوره بودید؟
بله.
شنیده ام ایشان پل معلق عراقیها را در خرمشهر منهدم کرد و شرایط را برای آزاد سازی این شهر مهیا کرد، شناسایی آن پل توسط کدام خلبان انجام شد؟
دقیقا نمیدانم چه کسی رفته بود و عکس گرفته بود، ولی گردان شناسایی هواپیماهای RFبودند که میرفتند در عراق و عکس میگرفتند. حتی جاهای مهم آنجا را عکس میگرفتند.
شما هم شناسایی انجام داده اید؟
نه، خلبانهای مخصوص RF می رفتند و شناسایی را انجام می دادند.
از اولین پروازتان به عراق بگویید.
روز اول مهر و دقیقا فردای روزی که عراقیها آمدند و به ایران حمله کردند، من به بوشهر رفتم و از آنجا به عراق پرواز کردیم و پایگاههای عراق در بصره و اطراف آن را بمباران کردیم.
در این پرواز همراه که بودید؟
اولین پرواز من با شهید دوران بود که از همان بوشهر رفتیم انجام دادیم واین پرواز آغاز آشنایی من با شهید دوران بود.
جایی خواندم، گفتهاید که قبل از سقوط هواپیما انگار به شما الهام شده بود که گرفتار اسارت میشوید؟
تقریبا از اول جنگ به من الهام میشد که اسیر میشوم و با خانوادهام هم صحبت میکردم که من شهید نمیشوم و اسیر میشوم. ساعت ۵ صبح روز آخرین پروازمان با شهید دوران رفتیم پست فرماندهی ،هیچ کسی از بچهها نبود و افسر پست فرماندهی ما آقای شورچه بود که او نیز اسمش منصور بود. گفتم منصور پرواز کجاست؟ گفت بغداد. گفتم من فردا صبحانه را در بغداد میخورم. گفت نه؛ اگر فکر میکنی اینطوری است، بگذار من جای تو بروم پرواز. گفتم نه، باید این مساله اتفاق بیفتد. که بعدش هم آقایان آمدند و صحبت کردیم. صبح روز سیام تیرماه ساعت پنج صبح قرار بود پرواز کنیم که این روز مصادف بود با سیام ماه مبارک که یومالشک بود. ما صبح بلند شدیم و سحری خوردیم و آقای باقری هم خانهشان نزدیک ما بود. او هم لباس پروازش را برداشته بود و گذاشته بود در ساک و آمد خانه ما لباسش را عوض کرد.
خبرهای مرتبط
سرلشگر باقری؟
نه، آن باقری که با اسکندری پرواز داشتند. که به او گفتم چرا این کار را کردی؟ گفت مهمان داشتم، میخواستم متوجه نشوند ما پرواز داریم. قبل از اینکه برویم پای هواپیما،رفتیم در یک اتاقی که به آن میگویند اتاق چتر و نجات که آنجا لباس چترمان را میپوشیم، آنجا هم گفتم خدایا اگر قرار است من برنگردم، میروم پای هواپیما، یک اشکال جزئی پیش بیاید. رفتیم پیش هوا و برق هواپیما را وصل کردند، هواپیما ایراد داشت که حتی مکانیکها گفتند نباید پرواز کنید. بعد با شهید دوران مشورت کردیم و گفتیم حیف است این پرواز را از دست بدهیم، ولی این اشکالی داشت برای هواپیمایی که در ابر بخواهد برود، مساله بود، ولی در روز روشن مشکلی ایجاد نمیکرد.
هواپیما ی شما F۴ بود؟
بله؛ بعد هم پرواز را ادامه دادیم. شهید دوران روز قبل از این پرواز به من گفت اگر هواپیما ایراد پیدا کرد، خودت به تنهایی بپر و برو. بعد گفتم چرا؟ گفت من دوست ندارم اسیر عراقیها بشوم. گفتم باشد. رفتیم و سه تا هواپیما بودیم؛ یکی آقای توانگریان که مرحوم شدند ایشان با خسروشاهی روی باند بلند نشدند، ما با اسکندری بلند شدیم.
عملیات را با دو جنگنده انجام دادید؟
بله،وقتی از روی باند بلند شدیم، ما شماره یک بودیم، آقای اسکندری شماره دو بود و آقای توانگریان هم شماره سه. بعد ما بهعنوان شماره سه ایستادیم. آقای اسکندری بلند شد، آقای توانگریان از روی باند بلند نشدند، بعد ما بلند شدیم و تا نزدیکیهای کرمانشاه بهعنوان شماره دو بودیم و نزدیک کرمانشاه شهید دوران گفت من میآیم شماره یک، آقای اسکندری شماره دو است.
فرماندهی عملیات را آقای دوران برعهده داشتند یا آقای اسکندری؟
هر دو نفر. شماره یک فرمانده دسته است و شماره دو از او اطاعت میکند. رفتیم از جنوب ایران و وارد خاک عراق شدیم و همان موقع هم که مرز را رد کردیم، من دیدم یک موشک سام ۷ برای شماره ۲ ما پرتاب شد. من به آنها گفتم مواظب باشید، ولی آن سام ۷ها وقتی سرعت هواپیما ۴۵۰ مایل شود، یعنی حدود ۶۰۰ کیلومتر، دیگر به هواپیما نمی رسد. سرعت ما بالای ۴۵۰ مایل بود و رفتیم. یک دستگاهی در هواپیما داریم که رادارهایی که زمینی یا موشکی ما را میگیرند، به ما نشان میدهد. گاها این رادار نشان میداد که رادار زمینی دارد شما را میگیرد. آقای اسکندری به شهید دوران گفت رادارشان دارد ما را میگیرد و شهید دوران به شوخی به او گفت میگویی بروم زیر زمین پرواز کنم؟ ارتفاع ما بین ۱۰ تا ۱۵ متری زمین بود که اگر از آن پاین تر بروی یک مقدار خطرناک میشود.
به واسطه اینکه رادارها شما را نگیرند، آمدید پایینتر؟
بله؛ پایین پرواز میکردیم، وقتی پایین پرواز می کردیم موشکهایشان نمیتوانستند ما را بزنند، چون ارتفاع ۱۰ تا ۱۵ متری زمین میشود حدود ۵۰ پا. حداقل ارتفاعی که موشکهای سام ۶ آنها میتوانست بزند، ۱۰۰ پا بود و بقیهشان بالاتر بود. در حین پرواز شهید دوران بیشتر به من میگفت مواظب هوا هم باش که هواپیماهایشان نیایند و با ما درگیر شوند. صبح زود بود، ساعت حدود یک ربع به شش بود که از همدان بلند شدیم، ۶:۱۰ دقیقه هم بغداد بودیم. وقتی رسیدیم جادهای که از بغداد میرود برای جنوب من جاده را نگاه کردم، دیدم انگار در شهر آژیر کشیدهاند و مردم آمدهاند و در این جاده ایستادهاند، رد شدیم، نقطه نشان ما این بود که وقتی این جاده را رد کردیم و به یک جاده دیگر رسیدیم که پلی از روی آن رد می شد به سمت شمال بگردیم و حدود جنوب غرب پالایشگاه را ببینیم و بزنیم .به جاده دوم رسیدیم، من به شهید دوران گفتم جاده دوم را رد کردیم، بپیچید. گفت نه، من هنوز جاده را ندیدم. همان لحظه اسکندری گفت جاده را رد کردیم، من میپیچم، بپیچید دنبال من که دوباره آنجا اسکندری شد شماره یک و ما شدیم شماره دو. گاها در افق من هواپیمای آنها را میدیدم. سه تا دیوار آتش که رد کردیم ( بعدا که اسیر شدم در حال انتقال میدیدم عراقی ها چقدر موشک اطراف بغداد چیدهاند)آنزمان عراق برای همان کنفرانس غیر متعهد ها علاوه بر اینکه موشکهای روسی داشت موشکهای اروپایی هم گرفته بود. اصلا پدافند عراق را فرانسه در آن موقع برعهده داشت. وقتی دیوارهای آتش را رد کردیم شهید دوران به من گفت موتور راست مان آتش گرفته است.
بعد از اینکه پالایشگاه را زدید؟
نه، قبل از پالایشگاه. ما حدود ۲۰ مایلی، یعنی حدود ۳۰ کیلومتری جنوب بغداد گشتیم به سمت بغداد و اینجا هر پنج کیلومتر یک دیوار آتش درست میکردند.از این دیوار آتش که رد میکردیم، چند تا گلوله میخورد به هواپیما، ولی موشکهایشان نه. فشنگهای تا ۲۰ میلیمتری میخوردند به هواپیما، ما درهواپیما دستگاه ضدموشک داشتیم که اینها را آمریکاییها بیشتر برای بلوک شرق ساخته بودند. یعنی موشک آنها که در عراق بود، ما آنها را میتوانستیم از کار بیندازیم، پارازیت بیندازیم روی آنها که نتوانند در رادارشان ما را بگیرند، ولی اروپاییها را نداشتیم.وقتی اینها را رد کردیم، من سمت راست را نگاه میکردم، دیدم موشکهای رولاند به سمت ما می آیند و یک حالت قوس برمیداشت؛ از پشت هواپیما میآمد و میخورد پشت سر من به هواپیما، ولی هواپیمای F۴ که ما میگوییم غول است، این موشکها به آن میخورد، انگار چند تا دانه باران بیاید روی ماشین؛ یک صدای اینچنینی میآمد. رسیدیم روی پالایشگاه و بمبها را تخلیه کردیم.
با همان که آتش داشتید پشت خودتان، ولی…
نه، آتش نداشتیم. موشکها خورده بود و من متوجه آتش نشده بودم. دیگر رسیدیم روی پایشگاه؛ بمبهایمان را تخلیه کردیم، من در آینههای هواپیما نگاه کردم و دیدم پالایشگاه آتش گرفته و دیدم خود هواپیما هم آتش گرفته و دارد میسوزد که همان موقع دستم رفت برای ایجکشِن .گفتم شب قبلش شهید دوران به من گفته بود روی یک نفر بگذار، دیدم دونفره و به او بگویم آماده باش که بپریم بیرون که همان لحظه داشتم دستگاهها را نگاه میکردم، دیدم دستگاهها جلوی چشمم یکدفعه سیاه شد و این زمانی بود که من از هواپیما داشتم میرفتم بیرون، ولی یا شهید دوران آن لحظه آخر تصمیم گرفت بپرد بیرون و یا اینکه آتشها رسید زیر راکتهای صندلی و خودش عمل کرد.
متوجه نشدید که ایشان شما را اجکت کردند یا خودتان اجکت کردید؟
نه، من خودم نکردم، چون اگر بخواهی اجکت کنی، اینطوری نیست که یک دکمه را بزنی، یک طنابی را باید حدود یک متر بکشی بیرون.
پس باید بگوییم شهید دوران شما را اجکت کردند که بروید بیرون. یعنی خودشان به استقبال شهادت رفتند و …
وقتی ایشان ایجکت کند، من میروم و ۵۷ صدم ثانیه بعد خودش میآید بیرون، یعنی من اول میروم، چون وقتی راکت ها آتش میگیرد به کابین عقب می زند. این زودتر میرود، بعدش ۵۷ صدم ثانیه خودش میرود که اگر خودش کشیده باشد، احتمال اینکه صندلیاش ایراد داشته و نیامده بیرون وجود دارد، یا اینکه آتش رسیده به راکت و راکتهای من عمل کرده و من رفتم و خودش نپریده است.
از آنجایی که حافظه شما یاری کرد و دید کجا هستید، به ما بگویید؛ از ابتدای اسارت بگویید.
ما ساعت ۶:۱۰ دقیقه روی بغداد بودیم و من حدود ۵/۲ ساعت بعد از اجکت به هوش آمدم و دیدم در یک اتاقکی هستم و لبم پاره شده و بخیه میکردند. گوشم به هوش آمد و گفتم خدایا من در هواپیما بودم، اینجا صدای عربی میآید و اینجا کجاست؟ اولش فکر میکردم مُردهام و در آن دنیا آمدهاند سوال و جوابی کنند. بعد چشمم را که باز کردم، دیدم عراقیاند. شاید چند روز اول هم همینطور فکر میکردم که چه شد که اینطوری شد.
آن ابتدا که سقوط کردید، توسط بعثی ها مورد ضرب و شتم هم قرار گرفته بودید ؟
نمیدانم، چون جایی که به هوش آمدم، داخل یک اتاق بود و چند تا سرباز بودند و یک پرستار که لبم را بخیه میکرد. در آن بیهوشی که خورده بودم زمین، شاید ضرب و شتم شده بودم، چون پایم کاملا کبود و سه تا از مهرههای کمر و گردنم شکسته بود، یکی از دندههایم شکسته بود و در آن بیهوشی وقتی با چتر آمدم، شاید به ساختمان یا جایی خوردم و این اتفاق افتاد. آنجا را دقیق نمیدانم چه بود، ولی در شهر افتادیم که بعدا وقتی من را بردند اردوگاه، بچههای اردوگاه گفتند عکس تو را روی روزنامه انداخته بود، همچنین تکههایی از هواپیما با پوتین شهید دوران را در یکی از میدانهای شهر احتمالا آورده بودند و عکس گرفته بودند.
از دوستانتان کسی در اردوگاه بود؟
بله؛ در آن اردوگاه، اتاق خلبانان جدا بود، حدود ۲۵-۲۴ نفر کلا بچهها بودند. ما ۵۱ خلبان بودیم ،۲۵-۲۴ نفرمان در اردوگاه بودند، ۲۵-۲۴ نفرمان را به صورت مفقود در زندان ابوغریب نگه داشته بودند، مثل سرلشگر لشگری؛ آنها جزو مفقودان .
وقتی به ایران برگشتید، چه اتفاقی افتاد؟ آیا باز هم گذاشتند شما پرواز کنید؟
وقتی به ایران آمدیم، سال ۷۱ بچهها را کلا بازنشست کردند، بعد بچهها اعتراض کردند که چرا ما را بازنشست کردید که اعاده به خدمت کردند، یعنی اینکه در خانه باشی، مثل اینکه سر کار هستی تا سال بازنشستگی شما برسد. در همان زمان من درخواست کردم بروم به قلعهمرغی و پرواز کنم. سال ۷۸ تا ۸۱ رفتم آنجا و دانشجویان خلبانی را آموزش میدادم و با آنها پرواز میکردم و بیشتر به خاطر پرواز رفتیم آنجا. هم آموزش زمینی میدادم، هم پروازی .
شما دیگر فعالیت نظامی انجام نمیدهید؟
نه. تا زمانی که قلعهمرغی در اختیار نیروی هوایی بود یک مدتی دانشجویان خلبانی را آموزش میدادم؛ ، ولی بعد که قلعهمرغی را فروختند،پروازهای نیروی هوایی به کوشک نصرت رفت و ما دیگر نرفتیم.
چرا؟
چون مسیرش طولانی بود.
یک جایی خواندم که کار املاک انجام میدادید؟
میدادم؛ سال ۸۸ تا ۹۶ در شهرک پردیسان یک جایی داشتم که کار املاک انجام میدادم.
الان مشغول چه کاری هستید؟
الان مدیر ساختمان یک مرکز تجاری هستم.
۲۱۲
منبع : آخرین خبر